رمان{عشق سیاه و سفید}
❀ⓟⓐⓡⓣ⁹⁴❀
نونا: خوب بهت گفتم بریم دکتر گوش نکردی...!(نگرانه)
ا/ت: اوفف اخه من چه میدونستم انقد حالم بذ میشه...
نونا: صبر کن برم جونگ سورو صدا بزنم که ببریمت دکتر....
ا/ت: باشه
خیلی نگران شدم که حال ا/ت هم وب نبود... از اتاق ا/ت خارج شدم و از پله ها رفتم پایین جونگ سو یه طرف نشسته بود کتاب میخوندو کیونگو مامان بزرگشم یه طرف داشتن تلویزیون میدیدن وقتی از پله ها اومدم پایین توجه همه بهم جلب شد...
نونا: جونگ سو لطفا بیا بالا... باید ا/ترو ببیرم بیمارستان اصن حالش خوب نیست
با این حرفم به یِور مامان بزرگ کیونگ که هیچ یور خودش نبود ـ.. اصن براشون مهم نبود..
جونگ سو: چی؟! حالش خوب نیست؟! اوف بهش گفتم بریم دکتر ولی اصن گوش نداد...
نونا: خوب پاشو ببریمش دکتر
جونگ سو باهام تا اتاق ا/ت اومد...
جونگ سو: ا/ت خوبی؟!
ا/ت: ن.. نه
جونگ سو: خوب میبرمت دکتر...... میتونی راه بری؟!
ا/ت: ارع... فقط سرم بدجور درد میکنه...
جونگ سو: خوب باشه.... نونا لطفا یه چیزگرم برای ا/ت بیار تا بپوشه... منم ماشینو روشن میکنم... منتظرم نونا توهم باید همراهمون بیای....
نونا: باشه...
رفتم از اتاق یه پولیور اوردمو تن ا/ت کردم... خیلی سردش بود فک کنم انفلانزا گرفته باشه به ا/ت کمک کردم از پله ها رفتیم پایین... کیونگو مامان بزرگشم جوری نگاه میکردن که انگاری باباشونو کشتیم...
از عمارت رفتیم بیرون با ا/ت سوار ماشین شدم.... پشت نشستم تا مراقب ا/ت باشم...
بعد چند مین رسیدیم بیمارستان...وارد بیمارستان شدیم وقت گرفتیم.. نشسته بودیم تا وقتمون برسه...
بعد چند مین که وقتشون رسید
ا/ت رو شونم خوابیده بودو خیلی خوابالو شده بود...
نونا: ا/ت.... ا/ت
ا/ت یهو از خواب میپره و میگه
ا/ت: ها؟! هوم باشهه
باهم رفتیم داخل اتاق ازمایش.. از ا/ت خون گرفتنو بهمون گفتن چند دقیقه صبر کنید.... نشسته بودیم که یهو دکتر از اتاق ازمایش خارج میشه...
دکتر: خوب.... تبریک میگم....
جونگ سو: دقیقا چیو تبریک میگید....
دکتر:خانم ا/ت شما باردار هستید...
(بقیشو از زبون خودم مینویسم)
ا/ت چشاش از کاسه زده بیرونو همه تو تعجبن...
ا/ت: چ.. چی؟! شاید اشتباه شده میشه یبار دیگه چک کنید؟!
دکتر: هیچ اشتباهی در کار نیست و حتی از علائمتون هم معلومه.. واینکه شما دو هفته هست که باردار هستید...
دکتر ازشون خداحافظی میکنه و میره
ا/ت: نه امکان نداره....!
نونا: ا/ت واقعا حامله ای؟! باورم نمیشه... مبارکهههه(خوشحاله)
جونگ سو: ابجی.... باورم نمیشه تبریک میگم(لبخند)
از بیمارستان خارج شدنو سوار ماشین شدن که دوباره ا/ت دستشو با کلافگی گذاشت رو سرش...
نونا: انگاری تو اصن خوشحال نیستی ا/ت!!
تا اینکه اشکای ا/ت جاری میشه...
ا/ت: معلومه که نیستم.... پدر بچم کسیه که نه منو میخواد نه بچه تو شکممو...🤍
نونا: خوب بهت گفتم بریم دکتر گوش نکردی...!(نگرانه)
ا/ت: اوفف اخه من چه میدونستم انقد حالم بذ میشه...
نونا: صبر کن برم جونگ سورو صدا بزنم که ببریمت دکتر....
ا/ت: باشه
خیلی نگران شدم که حال ا/ت هم وب نبود... از اتاق ا/ت خارج شدم و از پله ها رفتم پایین جونگ سو یه طرف نشسته بود کتاب میخوندو کیونگو مامان بزرگشم یه طرف داشتن تلویزیون میدیدن وقتی از پله ها اومدم پایین توجه همه بهم جلب شد...
نونا: جونگ سو لطفا بیا بالا... باید ا/ترو ببیرم بیمارستان اصن حالش خوب نیست
با این حرفم به یِور مامان بزرگ کیونگ که هیچ یور خودش نبود ـ.. اصن براشون مهم نبود..
جونگ سو: چی؟! حالش خوب نیست؟! اوف بهش گفتم بریم دکتر ولی اصن گوش نداد...
نونا: خوب پاشو ببریمش دکتر
جونگ سو باهام تا اتاق ا/ت اومد...
جونگ سو: ا/ت خوبی؟!
ا/ت: ن.. نه
جونگ سو: خوب میبرمت دکتر...... میتونی راه بری؟!
ا/ت: ارع... فقط سرم بدجور درد میکنه...
جونگ سو: خوب باشه.... نونا لطفا یه چیزگرم برای ا/ت بیار تا بپوشه... منم ماشینو روشن میکنم... منتظرم نونا توهم باید همراهمون بیای....
نونا: باشه...
رفتم از اتاق یه پولیور اوردمو تن ا/ت کردم... خیلی سردش بود فک کنم انفلانزا گرفته باشه به ا/ت کمک کردم از پله ها رفتیم پایین... کیونگو مامان بزرگشم جوری نگاه میکردن که انگاری باباشونو کشتیم...
از عمارت رفتیم بیرون با ا/ت سوار ماشین شدم.... پشت نشستم تا مراقب ا/ت باشم...
بعد چند مین رسیدیم بیمارستان...وارد بیمارستان شدیم وقت گرفتیم.. نشسته بودیم تا وقتمون برسه...
بعد چند مین که وقتشون رسید
ا/ت رو شونم خوابیده بودو خیلی خوابالو شده بود...
نونا: ا/ت.... ا/ت
ا/ت یهو از خواب میپره و میگه
ا/ت: ها؟! هوم باشهه
باهم رفتیم داخل اتاق ازمایش.. از ا/ت خون گرفتنو بهمون گفتن چند دقیقه صبر کنید.... نشسته بودیم که یهو دکتر از اتاق ازمایش خارج میشه...
دکتر: خوب.... تبریک میگم....
جونگ سو: دقیقا چیو تبریک میگید....
دکتر:خانم ا/ت شما باردار هستید...
(بقیشو از زبون خودم مینویسم)
ا/ت چشاش از کاسه زده بیرونو همه تو تعجبن...
ا/ت: چ.. چی؟! شاید اشتباه شده میشه یبار دیگه چک کنید؟!
دکتر: هیچ اشتباهی در کار نیست و حتی از علائمتون هم معلومه.. واینکه شما دو هفته هست که باردار هستید...
دکتر ازشون خداحافظی میکنه و میره
ا/ت: نه امکان نداره....!
نونا: ا/ت واقعا حامله ای؟! باورم نمیشه... مبارکهههه(خوشحاله)
جونگ سو: ابجی.... باورم نمیشه تبریک میگم(لبخند)
از بیمارستان خارج شدنو سوار ماشین شدن که دوباره ا/ت دستشو با کلافگی گذاشت رو سرش...
نونا: انگاری تو اصن خوشحال نیستی ا/ت!!
تا اینکه اشکای ا/ت جاری میشه...
ا/ت: معلومه که نیستم.... پدر بچم کسیه که نه منو میخواد نه بچه تو شکممو...🤍
۱۵.۷k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.